و یا شاید هم ...
... حالا خیلیها میدونن، دیدن که وقتی میرسم اول میآم پیش تو؛ حتی قبل از... اما کسی نمیدونه که چند ساله بیوقت میآم... کسی نباشه، نه پیش چشم دیگران، توی تنهایی. اون وقت تو نگاهتو پایین میاندازی که من بتونم حرف بزنم... حرف میزنم و حرف میزنم... تو حرفهای من یادت نمیره... یادت نرفته همهی این سالها؛که به جای برادر هیچوقت نداشتهام صبوری کردی به شنیدن درد دلهام. حرفهایی که حتی به مادر هم نمیتونستم بزنم... طاقت شنیدن نداشت؛ ولی تو محرم بودی. رازهای نوزده سال سکوت... یادت میآد اون ظهر تابستون چقدر گریه کردهبودم؟... برات گفتم از میدون آزادی تا فردوسی... پابه پای اون کاروان که از غربت اومده بودن... رفتم... تنهای تنها... اون همه تابوت... نگاهشون میکردم... نوزده سالش بوده... بیست و دوسال... هیفده سال... پونزده سال... حضورشون رو حس میکردم که انگار بعد از اینهمه سال اومده بودن که توی خاک خودشون آروم بگیرن... کنار عزیزاشون... گفتم اما تو چی؟... همهی این سالها اومدم اینجا نشستم شاید به جای خواهری که یه گوشهی این خاک هنوز چشمانتظارت نشسته... امروز اومدم... دلم گرفتهبود... دلم خیلی گرفتهبود... گفتم: هیچ فکرشو میکردی که............... راستی کی برات سیب آوردهبود؟! آ میگه: چرا اون سیب رو برنداشتی؟!... حتما سهم تو بوده... چرا برش نداشتی؟. صورتم رو برمیگردونم تا گوشهی خیس چشممو نبینه. زیرلب میگم: سهم من؟... سهم من... دلم هوای دریا کرده و شانههایت... نسیمی که نرمای سرانگشتهای تو را ندارد بر بیتابی گیسوانم به نوازش... با موجهایی که لحن گرم تو را نمیآورند به گاه نجوای نامم به مهر... دلم هوایی دریا شدهباشد و شانههایت این شبها...
Design By : Pichak |